سیاهی شب
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

اینا حرفای « گودرز » با خودش بود . یه جوان 23 ساله ، که به تازگی توی بازار یه مغازه کوچیک لباس فروشی راه انداخته بود و سعی می کرد خودشو با چرخ گردون درگیر کنه تا بتونه بقول پدرش فولاد آبدیده بشه . وقتی شروع به کار کرد ، سرمایه زیادی نداشت ، با پولی که از باباش قرض گرفته و پس اندازی که مادرش به اون داده بود ؛ می خواست یه شغل موقت واسه خودش راه اندازی کنه . هدفش بیشتر آشنایی با مشتری و بازار بود . اون سعی داشت که توی کنکور زندگی قبول بشه و تا اینجاشو خوب جلو رفته بود . البته بغیر از خانوادش کسی خبر نداشت که هدف اصلی اون چیه . ادامه تحصیل یا درس ؟ البته این مسأله واسه خودش دیگه حل شده بود .

بگذریم . . . گودرز ، پسر کوچیک یه خانواده 5 نفری بود . پسری دوست داشتنی با خنده ای که همیشه توی چهره اش می درخشید . بین همه رفقاش به مهربونی و راست گویی معروف بود . همه به چشم یه پسر بی غم به اون نگاه می کردن . . . تا حدودی درست فکر می کردن ولی یه مشکل کوچیک وجود داشت . هیچکس خبر از دلش نداشت . وقتایی که توی قلعه تنهایی خودش می رفت ، فقط یه موضوع خاطرشو آزار می داد . موضوعی که از بچگی ؛ برای اون یه دغدغه بود . . . که چرا من خواهر ندارم . از وقتی که یادش میاد هروقت که می دید پسرای فامیل یا توی خیابون دستشون تو دست خواهرشونه بهشون غبطه می خورد و افسوس که چرا من نمی تونم مثه دیگران خواهر داشته باشم .

دوست نداشت که این موضوعو به چشم یه ضعف ببینه . همیشه با خودش میگفت که اگه منم یه خواهر داشتم نمیذاشتم که حتی یه پشه اذیتش کنه ؛ شب و روز مواظبش بودم ، شبا قبل از خواب ، سرشو رو پام میذاشتم و به موهاش شونه می کشیدم و براش قصه تعریف می کردم . هر چیزی که می خواست براش می خریدم . نمی ذاشتم یه لحظه غم به سراغش بیاد . اگه آفتاب چشاشو اذیت کرد خورشیدو براش خاموش می کردم . . .

بعضی وقتا هم واسه اینکه خودشو آروم کنه می گفت : بهتر که تو این وضع جامعه من خواهر ندارم . تا ابد که نمی شه مواظبش بود . هزار و چهارصد ساله که شخصیت زن ایرانی ، غرورش و جایگاهش تو جامعه پایمال شده . حتی توی دین ما که مدافع جایگاه انسانیته ؛ از زن بعنوان نصف عقل ، نصف ایمان و نصف سهم الارث یاد شده . . . اون وقت من چطور می تونسم از این آسیب ها و تبعیض های جنسی ؛ اونو شاد نگه دارم ؟

گودرز توی فامیل شخصیت خوبی داشت و همه به اون اعتماد داشتن . وقتایی که مهمون براشون میومد یا به مهمونی می رفتن ؛ تمام وقت با دختر بچه های فامیل مشغول بازی بود و از این راه سعی میکرد این خلأ رو پر کنه . اونا رو به چشم خواهرای حقیقی خودش می دید و تا لحظه خداحافظی از اونا جدا نمی شد .

تنها همدم گودرز توی فامیل ، دختری بود به نام « ایران » . ایران ، دختر خاله 19 ساله گودرز بود . دبیرستانی که اون توش درس می خوند ؛ نزدیک خونه گودرز اینا بود و توی مدت 3 سال ، همیشه به خونه خاله خودش سر میزد . این بود که رابطه نزدیکی با هم داشتن . معمولاً وقتی گودرز از دانشگاه به خونه برمیگشت میدید که دخترخالش اونجاس و ساعت ها با هم گرم صحبت می شدند و همیشه بعد از شام ؛ مجبور می شد با ماشین اونو به خونه برسونه . این دو با هم رابطه احساسی خوبی برقرار کرده بودند . گودرز که اونو به چشم خواهر خودش نگاه میکرد همیشه هوای اونو داشت ولی ایران از این موضوع اطلاع نداشت و این محبت ها رو به چشم عشق نگاه می کرد .

روزها پشت سر هم سپری می شد و وابستگی این دو بهم بیشتر می شد . در طول روز چند بار با هم در تماس بودند . خانواده هر دو هم از این مسأله با خبر و بابت این که می تونن زوج خوبی برای هم باشند ، با این موضوع کنار اومده بودند . فکری که همیشه ایران رو ناراحت می کرد این بود که آخر همه حرفای گودرز ؛ «خواهر خوبم» بود . البته ایران احساس می کرد که بخاطر حجب و حیای گودرزه که از این کلمه استفاده می کنه و با این فکر به خودش آرامش میداد . آخرای تابستون بود که نتیجه کنکور رو اعلام کردند . ایران که با ذوق ولی کلی تردید ، برای اینکه نتیجه قبولی خودشو به گودرز بگه ؛ لحظه شماری می کرد . آخه دانشگاهی که اون توش قبول شده بود نزدیک به 10 ساعت تا شهرشون فاصله داشت و این توی رابطشون خیلی تأثیر داشت چون از هم دور می شدن و دیگه نمی تونستن به این راحتی همدیگه رو ملاقات کنن .

فصل پاییز کم کم از راه می رسید . نزدیک به یه هفته از اعلام نتایج کنکور می گذشت و ایران هنوز به گودرز نگفته بود . سر یه دو راهی رسیده بود که هر دوشون به پایان خوب ختم می شد . عاقبت ایران ، دل خودشو به دریا زد و قرار شد چند شب بعد توی مهمونی که قرار بود به مناسبت زادروز خودشه ؛ این جریانو تعریف کنه .

شب جشن فرا رسید و می شه گفت همه فامیل توی خونه ایران جمع شده بودن . بعد از بریدن کیک ؛ نوبت به دادن کادوها رسید . همون طور که انتظار می رفت ، نخستین کادو از طرف گودرز بود .

-
اینم تقدیم به تو خواهر گلم .

-
این هدیه به مناسبت زادروزش بود یا قبولی دانشگاه ؟ (مادر ایران گفت)

-
جدی می گید خاله ؟ چرا این ناقلا به من چیزی نگفته ؟ خیلی عالیه که تونسه شهر خودمون قبول بشه . . . چشم واسه قبولیش هم یه هدیه ویژه می گیرم .

زبون ایران بند اومده بود و نمی تونست چیزی بگه ، با گفتن ببخشید ، آروم از جاش بلند شد و به سمت حیاط رفت . صدای موزیک تولدت مبارک توی پذیرایی پیچیده بود . گودرز دنبال ایران ؛ بسمت حیاط رفت . ایران روی تاب نشسته و سرش به سمت پایین بود . گودرز جلو رفته و متوجه شد که ایران در حال گریه کردنه . . .

-
چی شده ؟ واسه چی گریه می کنی ؟

-
منو ببخش که بهت نگفتم . . .

-
واسه این داری گریه می کنی ؟ اشکال نداره . . . چرا شب خودتو خراب میکنی ؟ یالا پاشو اون صورت قشنگتو برات بشورم . . . این که ناراحتی نداره . . .

-
من نمی خوام ازت جداشم گودرز . . . دوستت دارم . . . ( درحالی که گودرز رو در آغوش گرفته ) . اگه من دانشگاه برم فاصلمون از هم زیاد میشه . نمی خوام تورو از دست بدم . من شیراز نمی رم . . . می خوام تا ابد با تو بمونم . دوس دارم که با تو زندگی کنم . . .

گودرز که تازه شصتش خبردار شده بود ؛ آروم روی تاب نشست و به آسمون و سیاهی شب نگاه کرد . دوست داشت که از این خواب بیدار بشه . . . ایران از جاش بلند شده و به سمت اتاق خودش رفت . گودرز به آرومی تاب رو حرکت داد . . . صدای هیاهوی جشن هنوز به گوش می رسید ؛ ولی تنها صدایی که گوش گودرزو آزار می داد صدای جیرجیرک ها بود .






تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:داستان کوتاه ، سیاهی شب , | 9:4 | نويسنده : زهره |